بغضش گرفت و اشکش جـــاری شد
لبخند حضرت عشق را میدید و زیر لب میگفت :
رحم الله عمــــی العباس ....
لبخند حضرت عشق را میدید و زیر لب میگفت :
رحم الله عمــــی العباس ....
روزگاری دوتا دوست تصمیم گرفتندخودرابخدابرسانند.
یکی به مکه رفت ود یگری به فکه!
حاجی وقتی ازمکه برگشت،روی دیوارعکس دوستش ودیدکه بالای عکس نوشته بود :
شهیدنظرمی کندبه وجه الله
در وسط میدان مبارزه، جائی برای خود باز نمی کنند
و خطرپذیری نمی کنند، انسانهای مؤمن و مبارز را
به تندی و افراطیگری متهم می کنند.
اگر خدا به تو فرمود :
که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا
بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام ؟!
وقتی که از خون ترسیدیم، از آبرو ترسیدیم، از پول ترسیدیم،
بخاطر خانواده ترسیدیم، بخاطر دوستان ترسیدیم، بخاطر راحتی
و عیش خودمان ترسیدیم، به خاطر پیدا کردن کاسبی، برای پیدا
کردن یک خانه دارای یک اتاق بیشتر از خانه قبلی، وقتی بخاطر
این چیزها حرکت نکردیم، معلوم است، 10 نفر مثل امام حسین هم
که بیایند همه شهید خواهند شد.
آن قدر بالا نرفته ام که پاهایم بلرزد،
پست و مقامی هم ندارم که نگران از دست دادنش باشم،
از دنیای شما
تنها کمی اکسیژن می خواهم
و دستمالی برای سرفه هایم.
عقربه های ساعت که بایستند
من هم می روم.عبدالرحیم سعیدی راد